گفتگوی رضا پرچیزاده با دختر محمدرضا پورشجری (سیامک مهر)
میترا پورشجری: برای زندانیان سیاسی اصلاحطلب در زندان رجاییشهر، هیچکدام از مشکلات پدرم وجود نداشت...؛ به طرز شگفتانگیزی، حتی بسیاری از فعالان سیاسی هم مدام مرا به «سکوت» دعوت میکنند.
محمدرضا پورشجری نویسندهای است که با نام مستعار «سیامک مهر» در وبلاگ خود به نام «گزارش به خاک ایران» به نقد اسلام میپرداخت. وی در شهریورماه ۱۳۸۹ در پی حملهای به خانهاش در کرج به دست عوامل وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی بازداشت شد و بیش از هفت ماه مورد شکنجه شدید قرار گرفت و در نهایت در دادگاه، به جرم «توهین به رهبری»، «سبالنبی» و «اخلال در امنیت ملی» به تحمل چهار سال زندان محکوم شد. میترا پورشجری، دختر این زندانی سیاسی، اینک ساکن سوئد، برای اولین بار از برخی جزییات رنجهایی که بر خود و بر پدرش در ایران رفته است میگوید و معتقد است که برخی رسانهها، سیاسیون، فعالان و نهادهای حقوق بشری در رسیدگی به پرونده پدرش تبعیض روا داشتهاند.
- خانم پورشجری! دستگاه امنیتی/قضایی جمهوری اسلامی چگونه پدرتان را دستگیر کرد؟ نحوه برخوردشان با پدرتان و شما چگونه بود؟
من همیشه روزی چند بار با پدرم تماس میگرفتم؛ و آخرین بار ساعت حدود ۱۱-۱۲ صبح روز ۲۱ شهریور ۱۳۸۹ بود که پدرم به من گفت که دیشب خوب نخوابیده و نیاز به استراحت دارد، و چند ساعتی تلفن را از پریز میکشد تا استراحت کند. چند ساعتی گذشت و پدرم زنگ نزد، و این عجیب بود برای من. خودم شروع کردم به زنگ زدن، ولی تماسهایم بیجواب ماند. به همسایهها و عمهام که در کرج زندگی میکرد ابراز نگرانی کردم. همه گفتند اتفاقی نیفتاده، و منتظر باش تا خودش تماس بگیرد. دو روز که گذشت و خبری نشد، خانوادهام پلیس ۱۱۰ را خبر کرد، و آنها قفل درب را شکستند و وارد خانه شدند. تمام خانه به هم ریخته بود و هیچ خبری هم از پدرم نبود.
من فردای آن روز به کرج رسیدم؛ و هنگامی که با پلیس داخل خانه شدم، تایید کردم که دزدی اتفاق نیفتاده، و بنابراین باید خبر دیگری باشد؛ چون تنها کتابها و کامپیوتر و آلبومهای شخصی و دستنوشتهها و رِسیوِر ماهواره را برده بودند. چنان وحشیانه حمله کرده بودند که رد پاهایشان روی تمام وسایل خانه مانده بود. با این وجود، این اتفاق چنان بیسر و صدا افتاده بود که حتی یک نفر از همسایهها هم ندیده و نشنیده بود. شاید هم دیده و شنیده بودند، ولی هراس داشتند از بازگفتن. مفقود شدن پدرم را به پلیس گزارش دادیم و راه افتادیم به تمام زندانها و بیمارستانها سر زدن و البته هیچ جوابی نگرفتن.
یک هفته بعد شخصی تماس گرفت و گفت پدرم در بند سپاه زندان رجاییشهر است و هر روز ساعتها شکنجه میشود. هیچ وقت نفهمیدیم آن شخصی که این اطلاعات را به ما داد که بود. از وزارت اطلاعات مرا خواستند و گفتند که باید خودم را معرفی کنم؛ و چون چند ماهی بود که ساکن مشهد شده بودم، گفتند که به شعبه وزارت اطلاعات در آنجا مراجعه کنم. چند روزی به تماسهایشان اعتنایی نکردم، و بعد از آنها خواستم کتبا مرا احضار کنند؛ اما آنها در تماس آخر تهدیدم کردند که اگر نیایم هیچوقت پدرم را نخواهم دید؛ و من به اجبار و از روی ترس رفتم. بعد از آن، تا هفتهای دو مرتبه به اطلاعات احضار و بازجویی میشدم. در طول تمام بازجوییها، حرف کلی و هدف آنها تنها یک چیز بود: اینکه درباره بازداشت پدرم سکوت کنم و آن را رسانهای نکنم.
بارها مرا تهدید کردند و به من گفتند که گرهای که با دست باز میشود را نباید با دندان باز کرد؛ و اینکه رسانهها و افراد خارج از کشور چطور میتوانند به شما کمک کنند وقتی که همه زندگی شما اینجاست؟ در این مدت، از آنجا که من تنها فرزند پدرم هستم و آنها هم نزدیکی ما را درک کرده بودند، بارها به من پیشنهاد کردند در تماسی که خودشان ترتیباش را میدهند از پدرم بخواهم که از رهبر، طلب عفو و بخشش کند تا بتواند به زندگی در کنار من بازگردد، که من هم زیر بار نرفتم. در نهایت، بعد از نه ماه پدرم را با دستبند و پابند جلوی درب شعبه ۱۰۹ دادگاه انقلاب کرج در حالی دیدم که به سختی میتوانستم او را بشناسم. سپس دادگاهی برگزار شد کاملا ناعادلانه و بدون وکیل و هیات منصفه؛ و بعد از ۴-۵ ساعت جلسه دادگاه به تعویق افتاد برای شش ماه بعد، که آن هم به همان ترتیب قبل برگزار شد، و در نهایت، پدرم جمعا به چهار سال زندان محکوم شد.
- با توجه به اینکه شما برای دیدار پدرتان و رسیدگی به امور ایشان مدام در اماکن امنیتی/قضایی و زندانهای مختلف حضور مییافتید، برخورد مسوولان و وضعیت داخل زندانها چگونه بود؟
در مدتی که برای رسیدگی به کارهای پدرم و برای استخدام وکیل و گرفتن مرخصی و ملاقات حضوری به دادگستری و دادستانی و دیگر ادارات مراجعه میکردم، اول که مرا نمیشناختند عادی برخورد میکردند؛ ولی زمانی که پرونده پدرم را میخواندند طوری برخورد میکردند که گویا پدرم چه جرم بزرگی مرتکب شده، و مرا از اتاق بیرون میکردند. چند بار ما را نجس خطاب کردند، و گفتند من و پدرم مایه ننگ هستیم، و گفتند با چه رویی میخواهی همان حقوقی را برای پدرت قائل باشیم که برای زندانیان دیگر هستیم؟
بعد از اینکه پدرم را از زندان رجاییشهر به زندان قزلحصار تبعید کردند، من برای اجرای احکام نزد قاضی رفتم و از او خواستم علت این کار را توضیح دهد و به من بگوید که چرا بر اساس آییننامه زندانها – که مطابق آن زندانیان باید بر اساس جرمشان تفکیک صنفی شوند – با پدرم رفتار نشده؛ و او را که زندانی سیاسی است در سالن ۷ زندان ندامتگاه مرکزی کرج که مخصوص جرایم خاص و شروران و زندانیان خطرناک است زندانی کردهاند؟
قاضی در جواب من گفت: «آنها باید ناراحت باشند که پدر تو به آنجا رفته، نه تو و پدرت! آنها انسان هستند و بنا به فقر و شرایط بد و نادانی دست به این کارها زدهاند؛ ولی پدر تو با علم و آگاهی نوشته و توهین کرده!»؛ در ادامه، برای اینکه مرا ساکت کند، تهدید کرد که «برو خدا را شکر کن که تو و پدرت دست من نبودید، وگرنه تا الان مرده بودید!» و وقتی علتش را جویا شدم جواب داد «چون تو بهایی هستی!» و من در جواب گفتم بهایی نیستم، چون بهاییت هم ریشه در اسلام دارد، و من با اسلام مخالفم. در این موقع، او بدون هیچ واهمهای جلوی چشم چندین نفر ما را به مرگ محکوم کرد.
بدرفتاری با پدرم در درون زندان هم ادامه داشت، به طوری که هیچوقت به پدرم اجازه استخدام وکیل را ندادند؛ و همچنین همیشه در دادن اجازه ملاقات با ایشان و برای درمان بیماریهای متعدد ایشان قصور میکردند. بدرفتاریها تا جایی پیش رفت که حتی لباسهایی که برای پدرم میبردم را هم قبول نمیکردند. البته به گفته پدرم برای زندانیان سیاسی اصلاحطلب در زندان رجاییشهر هیچکدام این مشکلات وجود نداشت؛ و حتی مسوولیت بندهای زندان به عهده آنها گذاشته شده بود؛ که باعث میشد زندانیان اصلاحطلب در تخصیص امکانات، همچون برخورداری از اوقات ملاقات بیشتر، برخورداری از امکانات رفاهی/بهداشتی، و بسیاری مسائل دیگر نسبت به زندانیان غیروابسته موقعیت خیلی بهتری داشته باشند.
متاسفانه، این تبعیض و کمتوجهی فقط به مراکز دولتی و درون زندان محدود نشد. من همیشه و از همان ابتدا تمام اخبار پدرم را به بیرون منتقل میکردم، اما تعداد افرادی که روی آن کار میکردند و بازتابش میدادند به قدری کم بود که در بین خبرهای دیگر گم میشد. تمام فضای داخل کشور همیشه پر بود از خبرهای جزیی و روزمره درباره زندانیان اصلاحطلب؛ و در نتیجه امثال پدرم که به حزب و نهاد و سازمانی وابستگی ندارند و تعدادشان هم کم نیست کاملا کمرنگ و بعضا محو میشدند.
در نهایت، آنقدر تهدید شدم و آنقدر فشار بر من وارد شد که تصمیم گرفتم از ایران خارج شوم، هم برای جلوگیری از دستگیری احتمالی خودم و هم برای اینکه به دنیای آزاد برسم تا بتوانم از آن جو خفقان و تبعیضآمیزی که کسی در آن حتی نمیخواست صدایم را بشنود رها شوم، و بتوانم برای نجات پدرم و دیگرانی مثل پدرم مفید باشم، و صدای تمام آنهایی باشم که اینطور ظالمانه درد مضاعف میکشند و با این وجود، یکدهم بعضیها هم اسمشان آورده نمیشود، چون آنها اهل مماشات با این حکومت نیستند و با ظلم و بیعدالتیهایش قاطعانه برخورد میکنند.
- آیا پس از خروجتان از ایران، برای رسیدگی به وضعیت پدرتان به نهادهای حقوق بشری خارج از کشور مراجعه کردید؟ چه نتیجهای گرفتید؟
بله. از وقتی به اروپا آمدهام، تمام تلاشم را بر این گذاشتهام تا از همه رسانهها و مراکز حقوق بشری و افراد مربوط به آنها برای اطلاعرسانی درباره پدرم و ظلمی که تنها برای نوشتن عقاید شخصیاش بر او روا داشتهاند کمک بخواهم. خیلی از عزیزان در این راه به من کمک کردهاند و همواره صدای من و پدرم بودهاند؛ ولی در این میان هم بودهاند افراد و سازمانها و رسانههایی که هیچ علاقهای به گفتگو با من و سراغ گرفتن از حال پدرم نشان ندادهاند.
برای مثال، از میان رسانهها بیبیسی حتی یک بار هم نخواسته با من درباره پدرم صحبت کند؛ و افرادی همچون خانم شیرین عبادی و آقای عبدالکریم لاهیجی، با وجود تلاش شبانهروزی دوستانم برای ارتباط گرفتن با آنها، هیچ وقت حاضر نشدند برای آزادی پدرم با من همکاری کنند. متاسفانه اینها که مدام دم از حقوق بشر میزنند، چنان رفتار میکنند که انگار مساله پدرم و افرادی مثل او به آنها مربوط نمیشود؛ و لیست معینی را برداشتهاند و پیراهن عثمان کردهاند و به همان بسنده میکنند.
همین آقای لاهیجی که رییس «فدراسیون بینالمللی جامعههای حقوق بشر» است روزی در ایمیلی به من گفت که «برای پدرت ضرر دارد که ما علنی برخورد کنیم، ولی من غیرعلنی برایشان اقدام میکنم»*. برای من جالب بود که من خودم را آواره دیار غربت کردهام تا ظلمی که بر پدرم میرود را فریاد کنم، و بعد آقای لاهیجی با من حرف از «اقدام غیرعلنی» میزند. در جایی که پدرم به دلیل بیماری های متعدد و عدم هیچگونه اقدامی برای درمان ایشان در زندان روز به روز تحلیل می رود، آیا اقدام علنی درباره ایشان ضرر بیشتری دارد یا خاموش ماندن؟! در آخرین تماسی که با پدرم داشتم، از این شکایت داشت که اینها گهگداری مرا از زندان خارج میکنند تا اینطور وانمود کنند که مرا برای درمان بردهاند، اما در عمل مرا درمان نمیکنند، و فقط درد و زخم غل و زنجیری که بر دست و پایم زدهاند برایم میماند.
به طرز شگفتانگیزی، حتی بسیاری از فعالان سیاسی هم مدام مرا به «سکوت» دعوت میکنند. برای مثال، اخیرا آقای محمد نوریزاد اینطور گفته که پدرم دست روی مساله خطرناکی گذاشته که به صلاح نیست رسانهای شود، و از من خواسته که درباره پدرم سکوت کنم. متاسفانه بعد از تمام ناملایماتی که در این مسیر بر من و پدرم رفته به این نتیجه رسیدهام که چه در داخل و چه در خارج از ایران بسیاری از افراد، نهادها و رسانههایی که مدعی دفاع از حقوق بشر هستند، و وظیفه آنها باید کمک به همه مظلومان و گرفتاران فارغ از هر عقیده و مسلکی باشد، به شیوهای کاملا خط و ربطی عمل میکنند و در رسیدگی به وضع کسانی که با آنها همعقیده نیستند تبعیض قائل میشوند. ظاهرا حقوق بشر برای اینها تنها حکم حقوق خود و همعقیدههای خود را دارد.
ـــــــــــــــــــــــــــ
خودنویس: آقای دکتر لاهیجی در این باره به خودنویس چنین توضیح دادهاند که از ایشان متشکریم.
خانم پورشجری
همانطور که برای خانم فرحناز هم نوشتم، اقداماتی برای پدر شما انجام شده است. قصد از این اقدامات هم بهبود وضع ایشان یا نجات ایشان بوده است. تشخیص من این است که ضرورتی برای علنی شدن این اقدامات نیست چون به وضع ایشان صدمه میزند. قصد ما انجام کاری مفید است و نه جنجال و تبلیغات.
از طرف پدرتان نمیشود در دادگاه آمریکا شکایت کرد، برای این که ایشان تبعه آمریکا نیستند. اگر هم تبعه آمریکا بودند چون در زندان هستند، نمیتوانستند به کسی وکالت بدهند. اگر تبعه آمریکا بودند میتوانستند پس از بازگشت به آنجا در دادگاهها شکایت کنند. تصمیم در مورد پخش نامه ایشان در اینترنت هم به عهده خودتان است.